گزارش جلسه ی مورخ 5/12/93
نوبت جلسه ی دیشب با دکتر شهریار نعمتی بود. خوشبختانه دیروز غایبی نداشتیم و همه ی اعضای جلسه حاضر بودند. جلسه با صلوات استاد شاهی و یادکردی از بزرگان ادب شهر و شعرای درگذشته شروع گردید. در ابتدا جناب شاهی بازگشت سلامتی جناب سخنور را تبریک گفتند و تبریک ویژه ای به جهت چاپ کتاب ارزشمند فرهنگ جغرافیایی استان اردبیل به جناب استاد داود کیانی ابراز داشتند. استاد سخنور به دیوان حافظ تفأل کردند و شعر ذیل را خواندند:
منم كه شهـره شهرم به عشـق ورزيـدن
منـم كه ديده نيـالـوده ام به بد ديـدن
وفا كنيم و ملامت كشيـم و خوش باشيـم
كـه در طريقت مـا كافـريست رنجيـدن
به پير ميكده گفتم كه چيست راه نـجات؟
بخـواست جام مـي و گفت راز پوشيـدن
مـراد دل زِ تماشـاي باغ عالـم چيست؟
به دست مردم چشـم از رخِ تـو گل چيدن
به مي پرستي از آن نقش خود بر آب زدم
كه تـا خراب كنـم نقش خـود پرستيـدن
بـه رحـمت سـر زلـف تو واثقـم ور نه
كششْ چو نَبْوَد از آن سو چه سود كوشيدن
عنان به ميكـده خواهيم تافت زين مجلس
كـه وعظ بي عمـلان واجب است نشنيدن
ز خطّ يـار بيـاموز مِهـر بـا رخِ خـوب
كه گِردِ عارض خوبـان خوشست گرديـدن
مبوس جز لب معشوق و جـام مي حافظ
كه دست زُهدفروشـان خطاست بوسيـدن
ویژه برنامه توسط بنده اجرا شد که بخش های پایانی مقاله ی طبیعت در شعر سهراب سپهری را خواندم که در کتاب سماع کلمات چاپ شده است. بخش پایانی مقاله تحلیل طبیعت گرایانه ی شعر "از روی پلک شب" از مجموعه ی "حجم سبز" سهراب است. اینک مطالب ایراد شده را از نظر می گذرانیم:
شب سرشاري بود
رود از پاي صنوبرها، تا فراترها مي رفت.
دره مهتاب اندود و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود
در بلندي ها، ما
دورها گم، سطح ها شسته، و نگاه از همه شب نازك تر
دست هايت، ساقه ي سبز پيامي را مي داد به من
و سفالينه ي انس، با نفس هايت آهسته ترك مي خورد
و تپش هامان مي ريخت به سنگ
از شرابي ديرين، شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب، روي رفتارت
تو شگرف، تو رها، و برازنده ی خاك
فرصت سبز حيات، به هواي خنك كوهستان مي پيوست
سايه ها بر مي گشت
و هنوز در سر راه نسيم
پونه هايي كه تكان مي خورد
جذبه هايي كه به هم مي ريخت.
و حال نیم نگاهی به طبیعت زنده و سرشار در این شعر می اندازیم:
به هر مصراع که در این شعر نظر بیفکنیم بخشی از طبیعت را در آن می بینیم که با نفس های سهراب درآمیخته است.
شب سرشاری بود
شب جزئی از هستی طبیعت است که در آن اتفاقات رازآمیز بشری گاه شکل می بندد. خود ِ شعر ، جادویی است که می تواند در شب شکل گیرد و کلمات سرشار را در رگ طبیعت جاری کند. واژه ی شب در برهه ای که از آن اغلب استفاده ی سمبلیک می کنند، در این جا به صورت طبیعی ظاهر می شود. شب، شب است و چیز دیگری نیست و معانی ثانوی و ثالثی ندارد. شب بخشی از طبیعت است، بلکه عین طبیعت است که در هستی شاعر جریان دارد.
رود از پای صنوبرها، تا فراترها می رفت
شب سرشاری است که رود از پای صنوبرها، تا فراترها می رود. در مصراع دوم شاهد واژگان رود و صنوبر هستیم. بخشی از طبیعت که با سرشاری مصراع اول متناسب است و از سوی دیگر مصوت های بلند (آ ) در پا و ها و ها تصویری را به ذهن متبادر می کند که گویی رود چونان پرنده ای می خواهد تا فراترها پرواز کند. جریان شفافی که از دل سبزینگی ها می گذرد و روشنی را به ارمغان می آورد و همچنان رو به روشنی می رود.
دره مهتاب اندود و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود
در این شب ماه در آسمان ایستاده و نور روشن اش را در زمین پراکنده است. کلمات مهتاب و روشن از یک سو و دره و کوه از سویی دیگر خبر از حضور طبیعت بکر در زلالیت بی نهایت شعر می دهند. واژهی خدا در انتهای این مصراع به زیبایی هرچه تمام تر ظاهر شده و نسبت آن را با طبیعت به روشنی مینمایاند. شاعر از دره ی مهتابی می گذرد و به کوه روشن که فراترها ایستاده می رسد ، پس از آن باز خود را در بلندی ها می بیند. باز مصوت بلند (آ) در کلمات خدا، پیدا، بلندی ها و ما تصویر معراج شاعر را واضح تر نشان می دهد و خدا هم که در بلندی بلندی ها ایستاده از وجودش هستی را سرشار کرده است. تصویری که در این جا از خدا ارائه می شود با تصاویر بسیاری از مذاهب متفاوت است و این را شاید بشود در عرفان های شرقی از جمله عرفان ایرانی مشاهده کرد. این خدا در جاهای دیگری هم از شعر سهراب نمود دارد: و خدایی که در این نزدیکی است. خدای سهراب، خدای روشنایی ها و زیباییهاست. این خدا دوست داشتنی است و سرشاری اش، هزاران بار شعرش را سرشاری می بخشد.
دورها گم، سطح ها شسته، و نگاه از همه شب نازك تر
در این روشنی سرشار انبوه دورها گم است. یعنی همه چیز نزدیک است و با روح شاعر یکی شده است. بلندی و پستی از جنسی که تقابل ها را فراچشم آرد نیست و نگاه بیرون و درون نازک است. این همان نگاهی است که پیشترها گفته بود: چشم ها را باید شست/ جور دیگر باید دید. این چشم و نگاه پاک و شسته است که زیبایی های طبیعت را به تماشا نشسته. زیبایی هایی که هم بیرونی است و هم درونی. مایی که در این جا سخن از آن رفته همان من آشنایی است که سهراب از آن سخن می راند. ما، من است همچنان که دورها گم است و سطح ها شسته. اگر چنین فرض کنیم که یک سوی این ما، من است یعنی سهراب، سوی دیگر او خواهد بود. حال این او کیست؟ او نیز همان من است که در یکدیگر آمیخته اند. و یا او همان طبیعت است که باز با شاعر یکی شده است، همان گونه که در هایکوهای ژاپنی شاعر با طبیعت درمی آمیزد.
دست هایت، ساقه ی سبز پیامی را می داد به من
ساقه ی دست، دسته ی کوزه شراب خیام را به ذهن متبادر می کند:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست
در بند سر زلف نگاری بوده ست
این دست که بر گردن او می بینی
دستی ست که بر گردن یاری بوده ست
دست سهراب به ساقه ی درخت تبدیل شده و در واقع دست و ساقه یکی شده اند. درخت همان انسان است و ساقه همان دست. پس هیچ تفاوتی بین آن ها نیست. دسته ی کوزه نیز در شعر بلند خیام دست انسان است و کوزه همان انسان است. این درآمیختگی انسان با طبیعت در خیام نیز به اوج می رسد، هرچند گاه پس ِ پشت این ماجراها مرگ هم نفیر می زند، اما این مرگ عین حیات است. هرگز انسان در طبیعت محو نمی شود، بلکه مدام در طبیعت جریان دارد و این جریان تا ابدالآباد خواهد بود. ساقه ی دست سبز است و پیامی سبز می فرستد. ارسال پیام سبز توسط ساقه ی دست تأکیدی مؤکد است بر انسانوارگی درخت.
و سفالینه ی انس، با نفس هایت آهسته ترک می خورد
ساقه ی دست که از آن پلی زده شد به دسته ی کوزه، سفالینه را در ادامه به ذهن شاعر متبادر کرده است. سفالینه که از خاک است و هر دو از طبیعت اند. هر دو از یک جنس اند. نازک تر ِ پیشین ارتباطی تنگاتنگ با سفالینه دارد، به گونه ای که این سفالینه حتی با نفس کشیدن آهسته ترک برمی دارد. ترک برداشتن چینی یا سفالینه از تم هایی است که ذهن سهراب به راحتی سوی آن کشیده می شود: به سراغ من اگر می آیید/ نر م و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد/ چینی نازک تنهایی من. تکرار حرف سین چهار بار در این مصراع شاید به وجهی به آهستگی نظر دارد و می خواهد شدت آن را نمایش دهد.
و تپش هامان می ریخت به سنگ
بازگشت سفالینه به سنگ، رجعت طبیعت به طبیعت است. این جا سنگ و سفالینه معنای معهود سنگ و شیشه را به ظاهر ندارد، هرچند که شاعر استفاده ای از این دو به عمل آورده. شکل بیرونی قضیه این است که سفالینه ترک بر می دارد و آهسته به روی سنگ می ریزد و ای بسا شاید بواسطه ی سنگ نیز این هدف دنبال شده است، اما نفس و تپش، ذهن را به معنایی دیگر انتقال می دهد. معنایی که حقیقت شعر است. دست ها در گردن هم، نفس ها آغشته به هم و تپش قلب ها و نهایتاً آرامش در خاک، در طبیعت. نمایش اوج زیبایی طبیعت گرایانه. به تصویر کشیدن زیبایی های طییعت انسانی که شاید در مکتب اومانیسم اصیلترین طبیعت گرایی محسوب می شود.
از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ ها
جایی دیگر سهراب شن را به گونه ای هنرمندانه به کار می برد: من پر از فانوسم/ پرم از شن.... شن تکهای از طبیعت است. در طبیعت کار کاتالیزور را انجام می دهد. در ته رودخانه ها باعث روشنایی و شفافیت و زلالیت آب می شود. شن در وجود شاعر و رگ های او زلالیت را به شاعر هدیه می دهد. زشتی ها را از درون اش می زداید. او را به طبیعت ِ طبیعت نزدیک تر می سازد. رابطه ی شراب مروق با شن، روشن است. هر دو زلال اند و زلالیت را منتقل می کنند. واژه ها در محور افقی و عمودی کلام و به عبارتی دیگر در محور همنشینی و جانشینی بیهوده به کار نمی روند. سهراب روح واژه ها را می شناسد. جادوی شگرف آن ها را می داند. در استخدامشان به مهندسی کلمات نظر دارد و این است که مصاریعش پر از انرژی است، پر از فانوس است و شن، و پر از دار و درخت.
و لعاب مهتاب روی رفتارت
لعاب مهتاب زیبایی بکر طبیعت است که روی رفتار تابیده. روشنی حقیقت است که درونی ِ انسان ِ شعر سهراب شده و منشوروار در رفتار همان انسان به منصه ی بروز و ظهور رسیده. انسانی که غرق در زیبایی طبیعت، تمام حرکات و سکنات اش هم زیبا خواهد بود. در شعر سهراب سفالینه ای نازک و شفاف است که هر دو سوی آن به روشنی قابل مشاهده است. حجابی تاریک و ضخیم و زمخت آن دو را از هم جدا نکرده است. نازکی و زلالی را می شود در سفالینه، در مهتاب و در رفتار با هم دید. در این جاست که راز وحدت برملا می شود.
تو شگرف، تو رها، و برازنده ی خاک
همان گونه که طبیعت برای تو لایق است، تو نیز لایق طبیعتی. خاک(طبیعت) و انسان دو روی یک سکهاند. این دو تفکیک نشده اند، اگرچه به ظاهر دچار فاصله اند.
فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می پیوست
سبز، حیات، هوا، خنک و کوهستان واژگانی هستند که این مصراع را از خود آکنده اند. از هفت واژه ی مصراع پنج تای آن متعلق به طبیعت است. مصراعی دلنشین که می شود از یک سو چون تابلویی آن را تصویر کرد و از سوی دیگر آن را سرمشق زیستن قرار داد. فرصت به کار رفته در آن از نوع فرصت خیامی است. اغتنام وقت که از یک زاویه به فلسفه پیوند می خورد و از زاویه ای دیگر به عرفان که شرح آن دراز است و فرصت ما کوتاه.
سایه ها برمی گشت
این مصراع به نوعی ادامه ی مصراع پیشین است. به اتمام مهلت اشاره می کند. بازگشتن سایه ها همان بازگشن دو کاراکتر اصلی شعر است به محلی که از آن سفر آغازیده بودند. به نظر می رسد که از این فرصت، بهینه استفاده شده است. من با او که در حقیقت به شکل ما تجلی پیدا کرده بود در شبی سرشار، بودگی را تجربه کرده اند و اینک در مسیر بازگشت، باز از نفحه ی بهشتی طبیعت بهره مند می شوند.
و هنوز در سر راه نسیم
بوته هایی که تکان می خورد
جذبه هایی که به هم می ریخت
هنوز سرشاری جریان دارد، رود جریان دارد، ماه جریان دارد، هوای خنک کوهستان جریان دارد و بوتههایی که تکان می خورند جریان دارند. و جذبه هایی که به هم می ریخت جریان دارد.
شعرخوانی با جناب دکتر شهریار نعمتی شروع شد. ایشان غزلی فارسی خواندند.
می گفت هرکه بر سر عشق ایستاد برد
من ایستادم او سخنش را ز یاد برد
لبهاش برکه های عسل بود و تلخ شد
موهاش خوشه های طلا بود و باد برد
یادش بخیر ساحل آن چشم نیلگون
کانجا دل مرا به تفرج زیاد برد
بی رحم من بجز دل آتش پرست من
خاکستر که را به تماشای باد برد
سودی نداشت بردن آن هفت خان که شرط
این دست آخر است که آن را شغاد برد
شطرنج شاه مات کن روزگار بین
بیدق گرو ز شاهرخ نامراد برد
من باختم که بردن این دست باخت بود
آن کس که سر به پای محبت نهاد برد
دیشب چه عاشقانه به پروانه شمع من
می گفت هرکه بر سر عشق ایستاد برد
استاد شاهی سخنانی در باب سادگی و روانی و تفکر در شعرهای جناب نعمتی ایراد کردند.
شاعر بعدی جناب استاد نیکفال بودند. ایشان نیز یک غزل فارسی قرائت کردند.
آغوش خود را وا نکن سرقت زیاد است
اهل جهنم را تب جنت زیاد است
زخمت نمکدان می کند ظرف شکر را
احساس خود را لو نده نفرت زیاد است
پر، آفتابی می شود اما لب بام
یعنی برای سنگ ها فرصت زیاد است
علت ندارد خوب باشی، خوب خوبم
وقتی برای بد شدن علت زیاد است
دست چپت را راست می گوید همیشه
آیینه را هم با دروغ الفت زیاد است
این نارفیقان که ذلیلت می پسندند
اغلب تعارف هایشان عزت زیاد است
حیرت نکن روزی اگر دستی زبان شد
وقتی عمل اندک ولی صحبت زیاد است
محو تماشایت شدم خواهی نخواهی
خورشید را با سایه ها نسبت زیاد است
اینجا نشد، آنجا نشد، یک جای دیگر
فریاد شاعر را کمی خلوت زیاد است
جناب دکتر وهابزاده پیرو بیت
محو تماشایت شدم خواهی نخواهی
خورشید را با سایه ها نسبت زیاد است
از یک جمله ی بسیار زیبا یاد کردند:
به سایه ات هم اطمینان نکن چون در تاریکی تنهایت می گذارد.
جناب آقای دلاور قوام شعری از صراف تبریزی خواندند.
گل بيرجه وئر بو بستر غمده سسيمه سس
آخر نفسدي هارداسان اي عيسوي نفس
ائيلر بلاي عشقه وجوديم دوام، اگر
داشقين سئلون قباقيني سدّ ائتسه خار و خس
عمريم يئتوبدو باشه، ديليم يوخسا، عيبي يوخ
سر منزله يئتنده دوشر ناله دن جرس
ممكن دئگول بو عرصه ده بال و پر آچماقيم
بير بلبلم كي عالم اولوبدور منه قفس
بيزار اولوب بو ناله زاريمدن اينجيمه
اي مير شب حراست بازار ائدر عسس
آلدون آپاردون ايندي كي، سالما اياقلارا
يا ياخشي ساخلا، يا بوكؤنولدن علاقه كس
بيداد هجردن قاپوا داده گلميشم
ائت بيرجه داديمه منيم اي شوخ دادرس
شيريندي بس حكايت شهد و شكر لبون
هر يئرده صحبتين ائدم آزار ائدر مگس
صراف، نقد عمروي سن هجره صرف قيل
قوي بزم وصله ائيله يه هر بوالهوس هوس!
جناب آقای باغبانی شعری از استاد ائلچی خواندند.
گل کی گیزلینجه دالیب گوزگویه دلداری گؤره ک
گوزگونون سینه سی آلنینداکی اسراری گؤره ک
ملکوتون یازیلیب هر یئره منظومه لری
لاله لر یارپاغی اوستونده کی طوماری گؤره ک
بولبولو شوره گتیردیکجه گؤزه للیک هوسی
سارماشیق دا بوی آتان عشوه و اطواری گؤره ک
سئوگی عصیانی مسیحانی گؤیه چکسه ده گل
اللرینده او چلیپاده کی مسماری گؤره ک
مین ده بیر سیرری باجارمیر داشیسین کلمه، اینان
آچاراق ذهنی تکامل ده کی معیاری گؤره ک
وور اومودسوزلوغا بیر قیرمیزی بطلان مؤهرون
داشین آلتیندا بیتن ریشه ده پیکاری گؤره ک
تکجه آختارما گولوستاندا عدالت باهارین
گونشین نور بولاغیندان سو ایچن خاری گؤره ک
قوی غزل چایلاغی معنا عطشیندن قوروسون
بیز فلک لرده کی مین چشمه لی آثاری گؤره ک
اوچاراق یولدا شعوریله حجاباتی یاراق
بلکه اونلاردا عیان حالدا نهان یاری گؤره ک
ائلچی، کشف اولسادا خلقت ده اولان باغلی شهود
گوزگولر شهرینه گل، جلوه لی دلداری گؤره ک
نوبت بعدی متعلق به بنده بود که دو غزل ترکی از مجموعه ی تازه منتشر شده ی آخیر سونات را خواندم.
مشروطه چي لر
تا دولوب سئوگي يه، شور و شره مشروطه چي لر
يئتيشسيبلر يئني بير باوره مشروطه چي لر
داغ كيمين بير آغ آت اوستونده اوتورموش باباخان
فخر ائديرلر بئله بير رهبره مشروطه چي لر
يا علي وردلري كلمه ي هو ذكرلري
اقتدا قيلميش اَوَل حيدره مشروطه چي لر
تولكي لر دولسا نارين قلعه يه هئچ غم يئمه يين
آل گونش دن سو وئريب خنجره مشروطه چي لر
قهرمانليق دان اينان اردبيلين تاريخينه
گؤستريبلر تزه بير منظره مشروطه چيلر
گونش آرديجا آغ آتلارلا افق دان باش آليب
اوز قويوب شوكت ايله خاوره مشروطه چي لر
باباخان بايراغين آزاده ليين آلميش اَله
باش گليب هر دؤنه مين لشكره مشروطه چي لر
قول قانادسيز اوچاجاقلار اوجا داغلاردا بقا!
آچسالار عشقه اگر پنجره مشروطه چي لر
قوی یازدا سولان آلما یاناقلار منیم اولسون
منیم اولسون
غمدن سوزولن سؤزلو دوداقلار منیم اولسون
بیر چنلی مئشه کؤز قالاییم داش کومهلرده
کوزدن کؤزهرن هیسلی چیراقلار منیم اولسون
سن خومرهلرین ایچره اوزان اوز گئجه گوندوز
بوم بوش دوزولن یاسلی چاناقلار منیم اولسون
کئچسین بورادان کروانی عؤمرون قاتاریلان
چؤللرده ایتن سؤنموش اوجاقلار منیم اولسون
سن بیر قیزیل آلا کیمی چیم سئوگی گؤلونده
گؤزلردن آخان قانلی بولاقلار منیم اولسون
سونبوللری ساهمانلایاراق سَر سینهن اوسته
داشلیقدا بیتن وحشی آلاقلار منیم اولسون
آخشام چاغیلار زولفونو تاج ائیله باشیندا
قیزغین خیابانلاردا چوماقلار منیم اولسون
اولدوز، گونش، آی هرنه گؤیون وار سنه پئشکئش
قوی تکجه بقا! غملی شافاقلار منیم اولسون
جناب استاد چاووش شاعر بعدی بودند. دو بیت از شعر ایشان،که توانستم یادداشت کنم،نقل می شود.
باز پرپر پیرهن ها بر فراز دارهاست
باز فریاد چکاوک ها ز نیش خارهاست
همچنان خون واژه ی فریادها تکراری است
داغ سنگین داغ ها پیشانی دیوارهاست
جناب علی لطفی(همایون) غزلی ترکی خواندند.
سن کی بیر ناز باخیشین عالمی برباد ائله ییر
ائوین آباد گؤزون غم ائوین آباد ائله ییر
کیپریگین الده قیلینجیندی چالیب قان تؤکه سن
سنی قان ایچره ده عاشیق دیلی فریاد ائله ییر
کؤهنه تندیر کیمی کؤنلوم چوخ اودونلار کول ائدیب
باخیشین تیری بلا خاطیره سین یاد ائله ییر
قلبی قهرین داشینا چالماغا قورخوتما منی
ساچلارین دار ایله منصورلارا امداد ائله ییر
آجی زهرینده سئوینجیله شیرین تامسینارام
درد وئرسنده دوا تک اوره یی شاد ائله ییر
نازلانارکن آچیب اؤرتنده فریبا باخیشی
بندبندیمده نئیین ناله سی بیداد ائله ییر
حسن ختام دور اول با جناب استاد ائلچی بود که یک غزل فارسی و یک غزل ترکی خواندند.
حق
خود را به آتش زد که حق می سوخت ناحق
می سوخت در حلقوم او فریاد یاحق
زن- شعله ای چون آتشین فواره پیجان
اسطوره پردازی عجین با عشق باحق
آلوده در خون گیسوانی حیرت افشان
خشکیده لب هایی که وردش مرحبا حق
آن کوه- آهن- شرزن؛ تندیس فولاد
کو را مدال اعتلا کرده عطا حق
گه یاحق و گه یاعلی ورد زبانش
در جان او افراشته خونین لوا حق
خود را به آتش زد که دُری اندر آن بود
بیرون کشیدش تا نسوزد حق به ناحق
این کوثر جاری نمی خوشد به تاریخ
تا حق پرستان راست ائلچی، رهنما حق
حیات دفتری
گلدی بایرام کئچدی فروردین یاشیل رویا کیمین
موج آلیب اردی بهشتین گونلری دریا کیمین
نوبه کی خرداده چاتدی دؤندی هر یان جنته
چون طبیعت بربزندی دلبر زیبا کیمین
یای کی باشلاندی زامان گولدی شیرین لشدی حیات
تیر و مرداد ائتدی سرخوش ائللری صهبا کیمین
گلدی شهریور یئتیشمیش میوه لر مینلر طاباق
ییرقالاندی بوغدانین باششاقلاری دریا کیمین
آستا آستا ایل کی آشدی نیمه نی کوز کوکره دی
فرش اولوندی یئرده یاپراق تیرمه ی اعلا کیمین
مهر آبان آذر عؤمورلر دفترین ووردی واراق
شاختا آچدی قول قاناد بیر سهمگین عنقا کیمین
دی کی گلدی شیشه لرده قیلدی رسساملیق قیرو
قاردا گؤیلردن الندی لولو لالا کیمین
قول قولا باغلاندی اسفندیله بایرام آیلاری
گلدی بایرام گیردی فروردین یاشیل رویا کیمین
دور دوم با جناب جمشید جامعی شروع شد. ایشان شعر زیبایی از مرحوم دکتر خسرو فرشیدورد خواندند.
این خانه قشنگ است ولی خانۀ من نیستاین خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیستآن دختـــــــــرِ چشمآبیِ گیسویطلاییطناز و سیهچشــم، چو معشوقۀ من نیستآن کشور نو، آن وطــــنِ دانش و صنعتهرگز به دلانگیـــــزیِ ایران کهن نیستدر مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستانلطفی است که در کَلگری و نیس و پکن نیستدر دامنِ بحر خزر و ساحــــل گیلانموجی است که در ساحل دریای عدن نیستدر پیکر گلهای دلاویــــز شمیرانعطری است که در نافۀ آهوی خُتن نیستآوارهام و خسته و سرگشته و حیرانهر جا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیستآوارگی و خانهبهدوشی چه بلاییستدردی است که همتاش در این دیر کهن نیستمن بهر که خوانم غزل سعدی و حافظدر شهر غریبی که در او فهم سخن نیستهر کس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایرانبیشبهه که مغزش به سر و روح به تن نیستپاریس قشنگ است ولی نیست چو تهرانلندن به دلاویزی شیراز کهن نیستهر چند که سرسبز بُوَد دامنۀ آلپچون دامن البرز پر از چین و شکن نیستاین کوه بلند است، ولی نیست دماونداین رود چه زیباست، ولی رود تجن نیستاین شهر عظیم است، ولی شهرِ غریب استاین خانه قشنگ است، ولی خانۀ من نیست
جناب استاد سخنور در نوبت شعرخوانی اش کمی از تجربیات قبل از عمل جراحی در بیمارستان گفتند و از شعرهایی که در آنجا سروده بودند.
لعل لب نگار من کار شکر نمی کند
بس که عسل دهد برون کار دگر نمی کند
یک نظرش به عالمی عالم عشق و رحمت است
نور ز روی قهر و کین یعنی نظر نمی کند
لب چو گشود بر سخن غیر در و گهر نریخت
اول و آخر این صنم غیر هنر نمی کند
ای ز سخنوری کران بین همه سخنوران
باش که ماه دلبران فکر قمر نمی کند
11/11/93
سی سی یو بیمارستان لاله تهران
پایان یافت
زمان ما چه زیان و چه سود پایان یافت
هر آنچه بود و یا که نبود پایان یافت
جفا کشیدم اگر، یا اگر وفا دیدم
تمام عمر چه دیر و چه زود پایان یافت
خدا ببخشدمان غفلت و جهالت ما
نهایت این که فراز و فرود پایان یافت
همه نشیب و فراز است دشت و دامن دهر
که کوه و دره و دریا و رود پایان یافت
بسی بزرگ شناسم خدای خود را من
سپاس هرچه که شیطان نمود پایان یافت
خلاف عشق سرودی همه سرود ای دل
دگر سرود بخوان کان سرود پایان یافت
صفای سینه بباید برای همنوعان
خلود تجربه کن که حدود پایان یافت
تکان آخر دستان من برای شما
خدای حافظی یا که درود پایان یافت
سخن دراز مکن هان سخنورا هشدار
حیات با همه ی تار و پود پایان یافت
تهران بیمارستان لاله یکشنبه مورخه 12/11/93 دو سه ساعت قبل از عمل جراحی قلب باز
جناب آقای حاج باقری اشاره داشتند که شهرداری اردبیل خیابان مابین عالی قاپو و میدان قیام را به نام مرحوم استاد انور اردبیلی نامگذاری کرده است. این خبر باعث شعف دوستان و تشکر از شهرداری گردید. ایشان دوبیت شعر نیز خواندند.
فکر کن حبس ابد باشی و یک بار فقط
به مشامت نمی از بوی خیابان برسد
سال نفرین شده در قرن مصیبت یعنی
هی زمستان برود، باز زمستان برسد
با جست و جو در گوگل تمام شعر را پیدا کردم که از شاعری به نام پویا جمشیدی است که ذیلا مشاهده می فرمایید.
بعد از این شعر یکی خواست به پایان برسدپیش چشمان خدا به سر و سامان برسد”ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند”مگذارند کمی آب به گلدان برسدآن قدر چاه عمیق است که باید فهمیدیوسف این بار بعید است به کنعان برسدفکر کن! حبس ابد باشی و یک بار فقطبه مشامت نَمی از بوی خیابان برسدسال نفرین شده در قرن مصیبت یعنیهی زمستان برود، باز زمستان برسد!حال من مثل عروسیست که بختش مردهپشت در منتظر است آینه قرآن برسدمرگ وقتیست که از عالم و آدم ببریدلت این بار به گرگان بیابان برسدیک نفر داشت از این خاطره ها رد می شدآرزو کرد که این مرد...به پایان برسد
جناب استاد کیانی نیز غزلی ترکی ارائه دادند که با هم می خوانیم.
آقای دکتر وهابزاده تضمین غزلی از حافظ را خواندند که سال ها پیش توسط مرحوم استاد انور اردبیلی نوشته شده بود. استاد انور دفتری داشتند که همیشه در جیب بغل کت یا پالتویشان بود و تمام اشعار اجتماعی و غزلیات و هرچه که غیر از نوحه بود در آن دفتر موجود بود. از دکتر وهابزاده سراغ آن دفتر را گرفتم که گفتند ما از آن دفتر خبر نداریم. واقعا حیف است که اشعار جاندار مرحوم انور که شاید بخشی از تاریخ اردبیل را آینگی می کند به راحتی از بین برود. در این دور و زمانه اتفاقاتی از این دست واقعا تأسف بار است.
رایت مستی زده خم ها خماران را چه شد
مجلس شورافکن و شیرین کاران را چه شد
صاحبان عیش کو، معنی سواران را چه شد
«یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد»
میکده خالی ست، ساقی ها به حال انتظار
خوان یغما را به عشرت برده دست روزگار
طبل بی شرمی مطنطن، حبل عفت تار و مار
«شهر یاران بود و جای مهربانان این دیار
مهربانی کی سرآمد، شهریاران را چه شد»
رادمردان را قراری داشت حق دوستی
همچو سکه اعتباری داشت حق دوستی
آبرو و افتخاری داشت حق دوستی
«کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد، یاران را چه شد»
پیرو ادبار گشته صاحب اقبال ها
جام دل ها پرشده از عشق کسب مال ها
می نماید عشوه بر خروارها مثقال ها
«لعلی از کان مروت برنیامد سال ها
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد»
گم نگردیده نگردد رهروی از راه راست
هر زیانی می رسد از شر نفس ما به ماست
کاهلی در کارهای خیر دارد بازخواست
«صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد»
روز روشنگر به چشم اهل دل لیل الدجاست
خون چکد از دیده ی ابر بهاری گر، بجاست
آن دری که قفل کرده شحنه ها باب رجاست
«آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
گل بگشت از رنگ خود باد بهاران را چه شد»
شیخ در خسران معنا دفتر سودش بسوخت
واژگون اجلال گشته تخت مسعودش بسوخت
در شرار خودسری هم تار و هم پودش بسوخت
«زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد»
مرده قومی که چو صورت ها به ظاهر زنده اند
بی تفاوت از گذشته بی خبر زآینده اند
آری آری بندگان زر همیشه بنده اند
«گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند
کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد»
"انورا" هردم صدای مرگ می آید به گوش
در ره سلم و رضا بهر رضای حق بکوش
نیم جو ارزش ندارد سجده ی بی جنب و جوش
«حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد»
جناب استا بیوک جامعی شعری با عنوان خشکسال ادب از رهی معیری خواندند.
دگر ز جان مـــن ای سیمبر چه مـی خواهی؟
ربــــــودهای دل زارم دگـــــر چه می خواهی؟
مـــــــریز دانــــــــه که ما خود اسیر دام توایم
ز صیـــــد طایر بـی بال و پر چه می خواهی؟
اثر ز نــــــــاله خـــــــونین دلان گــریزان است
ز نالــــــه ای دل خونین اثر چه می خواهی؟
به گـــــــــریه بر سر راهش فتـاده بودم دوش
به خنده گفت از این رهگذر چه می خواهی؟
نهـــــــاده ام ســــــــر تسلیم زیر شمشیرت
بیـــار بر سرم ای عشق هر چه می خواهی
کنــــــون که بـــــــــی هنرانند کعبه دل خلق
چـــو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی؟
به غیر آن کــــه بیفتد ز چشم ها چون اشک
به جلــــوه گاه خزف از گهر چه می خواهی؟
رهـــــی چــــــه می طلبی نظم آبدار از من؟
به خشکسال ادب شعر تر چه می خواهی؟
حسن ختام جلسه با استاد شاهی بود که ابیاتی به زبان ترکی و فارسی در ارتباط با حضرت زینب کبری به جهت سالروز ولادتشان خواندند و در ادامه شعر بلند و غرایی از مرحوم تاج الشعرا را با شور هرچه تمام تر قرائت کردند.
هرکه زینب گوید و مخمور نام وی شود
نشکند مخموری اش گر آب دریا می شود
6/12/93
کاظم نظری بقا