گزارش جلسه ی مورخ 25/9/93
جلسه در منزل جناب جمشید جامعی برگزار گردید. دوستان انجمن حافظ همه جمع بودند به استثنای جناب دکتر وهابزاده که در مسافرت آمریکا بودند. جناب دکتر البته همان شب به آقای باقری زنگ زده و پی گیر جلسه بودند و فردای آن روز نیز به بنده زنگ زده و ضمن تشکر از گزارش ماوقع جلسات انجمن، جویای برنامه های اجرا شده در آن شب بودند. آقایان دکتر شهریار نعمتی و اسد نیکفال نیز در جلسه حضور داشتند. استاد شاهی نسبت به جلسه ی قبلی وضع جسمانی شان خیلی بهبود یافته بود و مدیریت اجرایی جلسه را عهده دار بودند. در آغاز تفألی به دیوان خواجه حافظ توسط جناب سخنور زده شد که شعر ذیل آمد:
سحر بلبل حکایت با صبا کرد | که عشق روی گل با ما چهها کرد | |
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد | و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد | |
غلام همت آن نازنینم | که کار خیر بی روی و ریا کرد | |
من از بیگانگان دیگر ننالم | که با من هر چه کرد آن آشنا کرد | |
گر از سلطان طمع کردم خطا بود | ور از دلبر وفا جستم جفا کرد | |
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی | که درد شب نشینان را دوا کرد | |
نقاب گل کشید و زلف سنبل | گره بند قبای غنچه وا کرد | |
به هر سو بلبل عاشق در افغان | تنعم از میان باد صبا کرد | |
بشارت بر به کوی می فروشان | که حافظ توبه از زهد ریا کرد | |
وفا از خواجگان شهر با من | کمال دولت و دین بوالوفاکرد |
در ادامه بنده بحث جدیدی در ارتباط با سرمایه های اجتماعی در خسرو و شیرین نظامی شروع کرده و نخستین بخش آن را ارائه دادم. در ادامه جناب جمشید جامعی متنی را خواندند که مورد تحسین حاضرین واقع شد. معمولا ایشان نکته های دقیق و قابل تأملی را انتخاب می کنند که دقت نظرش را در گزینش متون بیان می دارد. نکته هایی که در حوزه ی ادبیات تعلیمی قرار می گیرد.
آقای دلاور قوام شعری عاشورایی از حمیدرضا برقعی قرائت کردند:
نوشتم اول خط بسمه تعالی سر
بلند مرتبه پیکر بلندبالا سر
فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بندهی تو نخواهد گذاشت هرجا سر
قسم به معنی "لا یمکن الفرار از عشق"
که پر شده است جهان از حسین سرتاسر
نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر
سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند میروم با سر
هر آنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه مبادا کفن مبادا سر
همان سری که یحب الجمال محوش بود
جمیل بود جمیلا بدن جمیلا سر
سری که با خودش آورد بهترینها را
که یک به یک همه بودند سروران را سر
زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر
سپس به معرکه عابس "اجننی" گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
بنازم ام وهب را به پاره ی تن گفت:
برو به معرکه با سر ولی میا با سر
خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت لحظه ی آخر به پای مولا سر
در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر
سری که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود پا تا سر
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:
به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر
میان خاک کلام خدا مقطعه شد
میان خاک الف لام میم طا ها سر
حروف اطهر قرآن و نعل تازه ی اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر
نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او
ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -
جدا شده است و سر از نیزهها درآورده است
جدا شده است و نیفتاده است از پا سر
صدای آیه ی کهف الرقیم میآید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر
بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر
چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد
نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر
عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت
به چوب، چوبه ی محمل نه با زبان با سر
دلم هوای حرم کرده است میدانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر
در ادامه ی شعرخوانی نوبت به من رسید که دو قطعه غزل فارسی خواندم که ذیلا مشاهده میفرمایید.
بر من ببار آینه ای آسمان کمی!
شاید شوم در این شب پیری جوان کمی
ای روز، واژه های دل ام را امان بده!
تا شرح ِدرد آورد امشب زبان کمی
گلدان خانه غنچه کند بشکفد اگر
باران زند به پنجره از ناودان کمی
ای روح شاعرانه ی حافظ بلند شو!
شعری بریز بر لب این مرده جان کمی
ای بال هایتان همه از جنس روشنی!
بر من نشان دهید ازآن بی نشان کمی
این روستا که مزرع گندم ندیده است
ای کاش بشنود سحری بوی نان کمی
امشب خدا کند که سفرنامه خوان باد
بویی رساند از تو به من ناگهان کمی
*
در امتداد رسیدن نگاه تعطیل است
عبور گرد گرفته ست و راه تعطیل است
دریچه های نفس رفته رفته می گیرند
بساط چیده و در سینه آه تعطیل است
نه یوسفی ست در این جاده نی زلیخایی
گذشته قافله و آب و چاه تعطیل است
صدای شرشر باران و ناودانی نیست
علف به سایه خزیده گیاه تعطیل است
در آسمان خبری نیست از ستاره ی صبح
وَ مدتی ست که چشم پگاه تعطیل است
کسی نشانی ی خورشید را نمی داند
وَ خنده های شبستان ماه تعطیل است
مدیترانه در آغوش باد خوابیده
وَ موج های بلند سیاه تعطیل است
قطار در برهوت همیشه جامانده
وَ کوپه های غریب رفاه تعطیل است
آقای لطفی نوبت بعدی بودند که شعری نخواندند. دکتر نعمتی یک شعر ترکی و یک شعر فارسی عاشورایی خواندند که با هم مرور می کنیم.
فقط یک شرم مانع بود بین آب با عباس(ع)
گلوی مشک تر گشت و ننوشید آب را عباس
فرات از خواهش لب های ساقی همچنان می سوخت
که بر پا خاست و کرد آب را عطشان رها عباس
و هی کرد اسب خود را بی هوا عباس مرگ آشام
گذر کرد از دل باران پیکان بی هوا عباس
شتابان تیری آمد مشک را از آب خالی کرد
و برجا ماند با چشم تر و قد دوتا عباس
سپس تیری چنان بوسید چشم مست ساقی را
که همچون شیر زخمی نعره زد یا مرتضا عباس
هنوزش دست کاری بود و تیغش مرگ می بارید
و می افراشت با دست چپش خونین لوا عباس
دریغا شاخه ی نخل تناور را جدا کردند
به خاک افتاد دست و بعد با دست جدا عباس
قلم شرمت کجا رفته ست همچون بغض من بشکن
و در هق هق توسل کن فقط یک کلمه یا عباس
آقای نیکفال یک غزل ترکی و یک غزل فارسی خواندند که هر دو شعر را در ذیل می خوانیم.
وقتی از آسمان قفس بارید باغ ها را جوابشان کردیم
باب میل گل و ستاره نبود فصل هایی که باب شان کردیم
آب وقتی از آسیاب افتاد لای دندانمان طمع گل کرد
ناله ها را به خاطر گندم زیر پا آسیاب شان کردیم
بس که دکان تازه واکردیم جنس هامان خراب شد گندید
قیمتش خون مشتری ها بود جنس هایی که آب شان کردیم
روحمان را سیاه کرده گناه شرممان باد از این گناه سیاه
زنده ها را به مرگ لو دادیم تا که مردند قاب شان کردیم
وقتی از ترس مرگ خود مردیم آبروی چراغ را بردیم
دزد شب را چراغ سبزی بود کوچه هایی که خواب شان کردیم
مسأله بودن و نبودن نیست مسأله دیدن و ندیدن ماست
میزها را به جای آدم ها هی حضور و غیاب شان کردیم
هر درختی که لانه ی ما بود پشت ما را به تیرها رو کرد
شاخه ها را چرا تبر بزنیم خودمان انتخاب شان کردیم
دسته دسته به دام افتادیم بال فریادمان قفس پوشید
در هجوم کلاغ هایی که دسته دسته عقاب شان کردیم
5/7/91
سوموکلریم ده اؤلوم تار چالیر یارین یئری بوش
کفن یاغیر باشیما قات با قات قارین قارین یئری بوش
بو اللریم یئنه ده بَی گلین کیمین بزه نیب
اوزومده دیرناغیما توی توتوب تارین یئری بوش
سؤزوم گیله گیله گؤزده قانا دؤنوب سوزولور
غزللریم سارالیر گون به گون نارین یئری بوش
نه یئرده یم نه ده گؤی ده چالیخلیرام هاوادا
یامان بئله آسیلی قالمیشام دارین یئری بوش
بو دونیا اینیمه داردیر داریخدیریر جانیمی
بیر آیری دونیادا بیر ایری پالتارین یئری بوش
قانیم دا قاینادی دردیم ده فریادیم دا یئنه
غزل غزل دوزولن ایستیکانلارین یئری بوش
1/11/89
آقای باغبانی غزلی را از فؤاد کرمانی خواندند و به دنبال آن جناب استاد ائلچی غزلی ترکی تقدیم نمودند.
الهی او نازه نئجه من دؤزوم
کی ناز گؤزلرینده قالیب دیر گؤزوم
او ناز عرش و فرشی سالیب حیرته
اونون وصفینه جوشمور اصلا سؤزوم
او آهو باخیش گؤزلرین جذبه سین
حیاتیم قَدَر حس قیللام اؤزوم
منی قویما یازسیز سولام غصه دن
منه صبر ایچیردیب عطا قیل دؤزوم
منی چک گونش سئیرینه توز کیمی
گونشلیکده گولسون گونش تک کؤزوم
جاوانلیق نشاطیله مستم هله
اودور کی گئییر شعر جیلدین سؤزوم
گیلئی سیز بو تقدیره باش اگمیشم
الیم ده ایاغیم جیبیمده گؤزوم
کئچیر روزگاریم نفس تنگیشیر
الهی بو درده نئجه من دؤزوم
آقای بؤیوک جامعی متنی را با عنوان نقل کفر، کفر نیست، در ارتباط با غزل مشهوری از حافظ خواندند. سپس جناب استاد دلداده اینگونه سخن خود را آغاز کردند
اگر تمام ابرها ببارند
گل های قالی سبز نخواهند شد
این قانون زیر پا ماندن است
و در ادامه شعر معروف "غنچه با دل گرفته گفت" از قیصر امین پور را ارائه دادند.
جناب کیانی یک غزل ترکی خواندند که ذیلاً می خوانیم:
آقای چاووش قصیده ای فارسی خواندند و جناب سخنور هم غزلی فارسی قرائت نمودند که مشاهده می فرمایید.
آیینه ی خورشیدی چشمان تو زیباست
رخسار تو چون ماه شب افروز فریباست
خوناب رگ تاک تنم از بن احساس
فریاد زند عشق تو ای شوخ دل آراست
در شیشه ی جانم نگر و داغ جنون بین
در خمره ی دل غلغل اندوه تو برپاست
بنگر خم جانم همه خوناب غم توست
نایاب شرابی که عطش سوز و گواراست
در جان و سرم زنگ هوس جای ندارد
این میکده دائم ز غمت پر سر و سوداست
ای ابر محبت تو بر این دشت عطشناک
هر لحظه فروبار که در حسرت دریاست
زنهار که از شب نفسان پاک ملولم
فریاد که اندر جگرم زخم زبانهاست
دریاب تو ای یار که در قاب نگاهم
نقش لب و دندان و رخ و چشم تو پیداست
زان زلف غزل تاب سخنور چه نویسم؟
یا زان قد چون سرو که خوش نقش و فرحزاست
26/7/93
حسن ختام جلسه با استاد شاهی بود که یک غزل فارسی و یک غزل ترکی و یک شعر عاشورایی خواندند. با هم غزل های ترکی و فارسی ایشان را از نظر می گذرانیم.
دیدم شبی به خواب آمد سواره ای
بر دست هر کسی دادش ستاره ای
هر جا قدم نهاد گلدسته ای نشاند
برخاست بانگ نور از هر مناره ای
چون پیش من رسید از کیسه ای سفید
یک یک برون کشید ماه دوپاره ای
آن گه به سحر و فن اندر دو گوش من
آویخت آن دو را چون گوشواره ای
دردا سحر ستاند خواب از کف و نماند
گرد از سواره ای، بوی از ستاره ای
*
سوسنه ایراد ائدیب تاکی گؤروب سو، سنی
عکسووی سالدون سووا، خوار ائله دون سوسنی
کعبه ی رخسارووی گوزگولر ائیلیر طواف
باعث اودور گؤستهریر عاشیقه هر سو، سنی
بیر گئجه آیا کیمه بوسه وئریبسن کی آی
هر گئجه تفسیر ائدیر هم سنی هم بوسه نی
صاحب دیوان ائدیب شاهد دوران ائدیب
ترجمه ی هو منی، هندسه ی هو سنی
گرچی قریحه م منیم سحرده استاددور
معجزه سن شرم ائدیر وصف ائده جادو سنی
جلسه که در ساعت 9 شروع شده بود ساعت 12 به اتمام رسید.
29/9/93- کاظم نظری بقا